باز هم کلاسهای مسخره!...
دلم میخواد اون ته ِ کلاس بشینم؛ سیگاری روشن کنم و همکلاسهایی که با شتاب حرفای استاد رو جزوه میکنند، تماشا کنم و با پکهای عمیق توصیفاتشون رو تو ذهنم ثبت کنم. دهسال بعد پیداشون کنم و ازشون بپرسم بپرسم: یادته فلانروز داشتی جزوهی فلاندرس رو مینوشتی؟ خب، چه دردی ازت دوا کرده؟! الآن چه بهرهای داره بهت میرسونه؟ اصلاً چیزی ازش یادت مونده؟!
آه!... وقتی پلشتیهای این زندگی برات حد نداره، پیدا کردن حدّ چهارتا تابع کج و معوج به چه دردت میخوره؟! من که "فیثاغورس" نیستم! من که "فارابی" نیستم! من که "حسابی" نیستم! من یه ناحسابیام که قرار نیست هیچ پدیدهی ریاضی یا فیزیکیای رو کشف کنم. پس چرا ولم نمیکنید؟! کاش ادبیات خونده بودم... یا علوم سیاسی... یا حدّاقل اون کلاس آواز رو میتونستم تموم کنم...
اَه! ساعت چنده؟ چرا تموم نمیشه؟! نه صبحونهی درستی خوردم، نه ناهار. یکی استادو از برق بکشه!
دلم میخواد این کتاب "شریعتی" که جلومه رو باز کنم و تو کلماتش خرغلت بزنم!... این پاکتای خالی از کی تو جیبم مونده؟! چرا نگهشون داشتم؟! نمیدونم!... نمیدونم!... حتّی نمیدونم اون دختره... همون که اون گوشهی کلاس نشسته، چرا نیمرخش تو رو یادم میاره، کثافت!
از تمام کلاس فقط این دستگیرم شد که: حدّ من، وقتی که کلماتم به سوی تو میل کنند، میشه بینهایت!
الآن پسین پنجشنبه است؛ یعنی یکی مخورتر* از خودم پیدا میشه که برام یه فاتحه بخونه؟!
* مخور: واژهای به گویش محلّیمون هست، که تقریباً معنی ِ خل رو میده!