این نامهی آخر است !
پس از آن نامهیی وجود نخواهد داشت !
این واپسین ابرِ پُر بارانِ خاکستریست
که بَر تو میبارَد،
پس از آن دیگر بارانی وجود نخواهد داشت !
این جامِ آخرِ شراب است
وَ دیگر نه از مستی اثری خواهد بود،
نه از شراب !
آخرین نامهی جنون است این !
آخرین سیاهمشقِ کودکی...
دیگر نه سادهگیِ کودکی را به تماشا خواهی نشست،
نه شکوهِ جنون را...
دل به تو بستم، چون کودکی که از مدرسه میگریزدُ
گُنجشکها وُ شعرهایش را
در جیبِ شلوارش پنهان میکند !
من کودکی بودم گریزان و آزاد
بر بامِ شعرُ جنون !
امّا تو زنی بودی ،
با رفتارهای عامیانه !
زنی که چشم به قضا وُ قدر داردُ
فنجانِ قهوه وُ
کلامِ فالْگیران !
زنی رو در روی صفِ خواستگارانش...
افسوس !
از این به بعد در نامههای عاشقانه،
نوشتههای آبی نخواهی خواند !
در اشکِ شمعها وُ
شرابِ نیشکر
ردّی از من نخواهی دید !
از این پَس در کیفِ نامهرسانها
بادبادکِ رنگینی برای تو نخواهد بود !
دیگر در عذابِ زایمانِ کلمات
وَ در عذابِ شعر حضور نخواهی داشت !
خودت را بیرون از باغهای کودکی پرتاب کردی
وَ بَدَل به نثر شُدی...
پس از آن نامهیی وجود نخواهد داشت !
این واپسین ابرِ پُر بارانِ خاکستریست
که بَر تو میبارَد،
پس از آن دیگر بارانی وجود نخواهد داشت !
این جامِ آخرِ شراب است
وَ دیگر نه از مستی اثری خواهد بود،
نه از شراب !
آخرین نامهی جنون است این !
آخرین سیاهمشقِ کودکی...
دیگر نه سادهگیِ کودکی را به تماشا خواهی نشست،
نه شکوهِ جنون را...
دل به تو بستم، چون کودکی که از مدرسه میگریزدُ
گُنجشکها وُ شعرهایش را
در جیبِ شلوارش پنهان میکند !
من کودکی بودم گریزان و آزاد
بر بامِ شعرُ جنون !
امّا تو زنی بودی ،
با رفتارهای عامیانه !
زنی که چشم به قضا وُ قدر داردُ
فنجانِ قهوه وُ
کلامِ فالْگیران !
زنی رو در روی صفِ خواستگارانش...
افسوس !
از این به بعد در نامههای عاشقانه،
نوشتههای آبی نخواهی خواند !
در اشکِ شمعها وُ
شرابِ نیشکر
ردّی از من نخواهی دید !
از این پَس در کیفِ نامهرسانها
بادبادکِ رنگینی برای تو نخواهد بود !
دیگر در عذابِ زایمانِ کلمات
وَ در عذابِ شعر حضور نخواهی داشت !
خودت را بیرون از باغهای کودکی پرتاب کردی
وَ بَدَل به نثر شُدی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر