سلام حضرت آیینه، آشنای غزل!
منام، مسافر هر روزتان، گدای غزل
منام، هم او که نگفتید از کجا آمد
و پابهپای غزل رفت تا کجای غزل
همان غریبهی بیدست و پا، هم او که دلش
شکست و خم شد و بارید پابهپای غزل
همان که یک شبه انبوه واژهاش گم شد
و گنگ و تبزده پوسید لابهلای غزل
چه قدر کز کنم این گوشه بی که برگردید؟
چه قدر عقدهگشایی کنم برای غزل؟
چه قدر قافیه در دفترم ردیف کنم
که پر شود شب ِ این کوچه از هوای غزل؟
من از کدام طرف میرسم به لبهاتان؟
کدام پنجره را وا کنم، خدای غزل؟!
تو هم در آخر این بیت میروی!... باشد...
سپردمات به همان دست بیوفای غزل!...
پینوشت: حالی کردم با سیّد رضا ها!