۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

صدای غزل...


سلام حضرت آیینه، آشنای غزل!
من‌ام، مسافر هر روزتان، گدای غزل

من‌ام، هم او که نگفتید از کجا آمد
و پابه‌پای غزل رفت تا کجای غزل

همان غریبه‌ی بی‌دست و پا، هم او که دلش
شکست و خم شد و بارید پا‌به‌پای غزل

همان که یک شبه انبوه واژه‌اش گم شد
و گنگ و تب‌زده پوسید لا‌به‌لای غزل

چه قدر کز کنم این گوشه بی که برگردید؟
چه قدر عقده‌گشایی کنم برای غزل؟

چه قدر قافیه در دفترم ردیف کنم
که پر شود شب ِ این کوچه از هوای غزل؟

من از کدام طرف می‌رسم به لب‌هاتان؟
کدام پنجره را وا کنم، خدای غزل؟!

تو هم در آخر این بیت می‌روی!... باشد...
سپردم‌ات به همان دست بی‌وفای غزل!...

پی‌نوشت: حالی کردم با سیّد رضا ها!

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

دوست ناشناسم...



ناشناس عزیز من. سلام...
امیدوارم که ایام به کامت باشه.
از این که وبلاگ منو می‌خونی و دنبال می‌کنی ممنون‌ام.
امّا...
نمی‌دونم آیا شما بنده رو می‌شناسی یا نه! از نزدیک دیدی منو یا نه! شما به خاطر دو خط از متنی که خوندی از من، چنان با من حرف می‌زنی که انگار روزی دو پاکت سیگار دارم می‌کشم و تا یه ماه دیگه از سرطان ریه می‌میرم! خیر برادر من از این خبرام نیست که شما فکر کردید. البته نمی‌گم نکشیدما؛ ولی نه این طوری که شما می‌گین. می‌گی نه؟! یه روز قرار بذار بریم همین پارک لاله‌ی شهرمون، همدیگه رو ببینیم، اوّلش هم یه روبوسی‌ای بکنیم که متوجه شی از دهان بنده هر بویی میاد الا بوی سیگار‍! خلاصه این که نگران این قسمت قضیه نباش عزیز...
و امّا در مورد این که گفتی عشق دوران بچّگیم ترکم کرده... اصولاً عشقی که از سر بچّگی باشه، همون بهتر که آدمو ترک کنه. عشق دوران بچّگی من انواع فیلم‌های سینمایی حادثه‌ای بود و تفنگ‌های اسباب‌بازی. عشق انسانی ِ قدیمی‌ای نبوده که منو ترک کنه. شاید شما از عروسک پشت پنجره این برداشت رو کردی که عشق دوران بچّگی بوده، امّا اون برای بنده، نشون دهنده‌ی چیز دیگه‌ای بود. و چی شد که اون مطلب رو نوشتم،‌ دلیلی داره که لزومی نمی‌بینم بخوام برای کسی توضیح بدم؛‌ البته تو خودش به صورت سربسته گفته شده، ولی سر بازش دیگه بماند... به هر حال بعضی چیزا رو نمی‌شه فراموش کرد. شاید بشه کم‌رنگ کرد، امّا فراموش نمی‌شن. این متنی هم که خوندین،‌ مربوط به یکی از همین قسم مسائل می‌شه. که البته من تقریباً‌ در حدّ بی‌رنگی کم‌رنگش کرده بودم، ولی اتفاقی باعث شد اینو بنویسم. امّا همون طور که گفتم، دلیلی نداره فلسفه‌ی اون متن رو بخوام برای مخاطبم توضیح بدم. من هنوز هم همون محمّد بشّاش و خنده‌رو هستم و اگه خدا بخواد تا یه قدم مونده به تابوتم هم دلیلی برای حتّی یه خنده‌ی کوچیک هم که شده، پیدا خواهم‌کرد. پس جز از خدا از کسی دیگه کمکی نه می‌خوام و نه این که کمکی از کسی برمیاد.
و امّا فکر کنم عنوان این وبلاگ هم برات شبهه ایجاد کرده‍!... تنباکو با طعم غزل، صرفاً علاقه‌ی بنده به دخانیات رو نمی‌رسونه. این عنوان یه عنوان نمادگونه است، که باز این رو هم دلیلی نمی‌بینم اون چه رو که مدّ نظرم بوده توضیح بدم؛‌ چون به نظرم در بعضی از انواع متون، نباید با توضیح و تفسیر ذهن مخاطب رو در برداشت محدود کرد. امّا این دلیل این نمی‌شه که لزوماً‌ هر کس، هر برداشتی داشت درست همون منظور نویسنده باشه. بنابراین شما فکر نکن آنچه رو که خودت برداشت می‌کنی کاملاً درسته که بعد به خاطر اون منو شماطت کنی.
برای بنده، چه در نثر و چه در نظم، هر واژه‌ای که به کار می‌برم حکم نیکوتین برای مغز یک سیگاری رو داره‍!
البتّه مدّتی هست که نسبت به خیلی چیزها تو زندگیم، بی‌اعتنا شدم و در بعضی زمینه‌ها، اُفت‌های شدیدی داشتم؛ امّا نه اون زمینه‌ای که شما فکرشو کردید و تذکّر دادید.
به هر حال، از این‌که به فکر بودید و موضوع براتون مهم بوده و بهم تذکّر دادید، ممنون‌ام. امیدوارم که توضیحاتم از نگرانی شما کم کرده باشه.
هرچند ناشناس هستید، امّا از آشنایی با شما خوشبخت‌ام. این ایّام رو به شما و دیگر دوستانی که این متن رو خوندند تبریک می‌گم و براتون آرزوی اوقاتی خوش دارم.
در آغوش خدا، دل‌آرام باشید٪

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

فیس تو فیس!


گر به تو افتدم نظر چهره به چهره،‌ روبه‌رو
شرح دهم غم تو را نکته به نکته، موبه‌مو...
(!)

حتّی گاو هم که باشی، دم غروب دلتنگ چیزی می‌شوی!
چیزی شبیه عطر یونجه و رقص پرّه‌های کاه توی هوا دور و بر گاوی، گوساله‌ای دیگر...
و هی باید بنشینی و بغض‌ات را نشخوار کنی، تا مشد حسن قصّه‌ات بیاید.
بیاید قدری قلقلک‌ات بدهد که شاید کمی بخندی!

گاو تنهاي خانه‌مان می‌گفت...