یکی میگریست که «برادرم را کشتند تتاران!»؛ دانشمند بود.
گفتم که «اگر دانش داری، دانی که تتار او را به زخم شمشیر زندهی ابد کرد».
الاّ مردگان و واعظان ِ مرده، آن زندگی را چه دانند؟ بر سر ِتخت آیند، نوحه آغاز کنند. آخر «الدّنیا سجن المؤمن» میفرماید. یکی از زندان بجست، بر او بباید گریست که «دریغ! چرا جست از این زندان؟»! زندان را تتاران سوراخ کردند یا سبب دیگر، او برون جست. نقل کرد «مِن دارٍ الیٰ دار». تو میگریی که «دریغ! آن تیر بر آن دیوار زندان چرا زدند؟ بر آن سنگ چرا زدند؟ دریغ نیامدشان از آن مرمر لطیف؟»! یا کندهای بر پای او بود؛ بریدند؛ او جست. تو فریاد میکنی و بر سر و روی میزنی و میگریی که «دریغ!آن کنده چرا بریدند؟»! یا قفس شکستند و میزاری که «آن قفس را چرا شکستند تا آن مرغ رهایی یافت؟»! یا دنبلی را شکافتند تا چرکها و پلیدیها برون رفت، نوحه آغاز کردی که «دریغ! آن چرکها چرا رفت؟»!
شمس ِ خُجَندی بر خاندان میگریست، ما بر وی میگریستیم.
بر خاندان چه گرید؟ یکی به خدا پیوست. بر او میگرید، بر خود نمیگرید. اگر از حال خود واقف بودی، بر خود گریستی. بل که همهی قوم خود را حاضر کردی و خویشان خود را و زارزار بگریستی بر خود!
شمس تبریزی