۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه

همین‌طوری از سعدی...


تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن؟
که ندارد دل من طاقت هجران دیدن

بر سر کوی تو گر خوی تو این خواهد بود
دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن

عقل بی‌خویشتن از عشق تو دیدن تا چند
خویشتن بی‌دل و دل بی‌سر و سامان دیدن؟

تن به زیر قدمت خاک توان کرد ولیک
گرد بر گوشه‌ی نعلین تو نتوان دیدن

هر شبم زلف سیاه تو نمایند به خواب
تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن

با وجود رخ و بالای تو کوته نظری‌ست
در گلستان شدن و سرو خرامان دیدن

گر بر این چاه زنخدان تو ره بردی خضر
بی‌نیاز آمدی از چشمه‌ی حیوان دیدن

هر دل سوخته کاندر خم زلف تو فتاد
گوی از آن به نتوان در خم چوگان دیدن

آن‌چه از نرگس مخمور تو در چشم من است
برنخیزد به گل و لاله و ریحان دیدن

سعدیا! حسرت بیهوده مخور دانی چیست
چاره‌ی کار تو؟ جان دادن و جانان دیدن!


۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

حکایتی در کتابی از شیخ بهایی رحمة‌الله علیه

مردی به حکیم‌اسخنیس دشنام داد، ولی او پاسخی نداد.
پرسیدند که چرا پاسخ نمی‌گویی؟
گفت: من خود را وارد نزاعی نمی‌کنم که در آن، پیروز از شکست‌خورده، شرورتر و بدتر است!

۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

از که می‌پرسی؟!...


یاری اندر کس نمی‌بینیم، یاران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمد؟ دوستداران را چه شد؟

آب حیوان تیره‌گون شد خضر فرخ پی کجاست؟
خون چکید از شاخ گل، باد بهاران را چه شد؟

کس نمی‌گوید که یاری داشت حقّ دوستی
حق‌شناسان را چه حال افتاد؟ یاران را چه شد؟

لعلی از کان مروّت برنیامد سال‌هاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد؟

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد؟ شهریاران را چه شد؟

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند
کس به میدان در نمی‌آید، سواران را چه شد؟

صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد؟ هزاران را چه شد؟

زهره سازی خوش نمی‌سازد ،مگر عودش بسوخت؟
کس ندارد ذوق مستی، می‌گساران را چه شد؟

حافظ! اسرار الهی کس نمی‌داند خموش
از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد؟

پی‌نوشت: به قول سعدی علیه‌الرحمه " غم زمانه خورم یا فراق یار کشم؟ / به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟!"