۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه

خدا! من گمت کردم... توچی؟!


نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم
در این سراب فنا چشمه حیات منم؟

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپرده رضات منم؟

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم؟

نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم؟

نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم؟

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند
که گم کنی که سرچشمه صفات منم؟

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم؟

اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست
وگر خداصفتی دان که کدخدات منم

"مولوی"

۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

با اقبال لاهوری


لاله‌ی این چمن آلوده‌ی رنگ است هنوز
سپر از دست مینداز که جنگ است هنوز

فتنه‌ای را که دو صد فتنه به آغوش‌اش بود
دختری هست که در مهد فرنگ است هنوز

ای که آسوده نشینی لب ساحل، برخیز
که تو را کار به گرداب و نهنگ است هنوز

از سر تیشه گذشتن ز خردمندی نیست
ای بسا لعل که اندر دل سنگ است هنوز

باش تا پرده گشایم ز مقام دگری
چه دهم شرح نواها که به چنگ است هنوز

نقش‌پرداز جهان چون به جنونم نگریست
گفت ویرانه به سودای تو تنگ است هنوز

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

هم‌پیاله با خیّام


ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می نوش؛ ندانی ز کجا آمده‌ای
خوش باش؛ ندانی بکجا خواهی رفت

*

این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده‌ست
این دسته که بر گردن او می‌بینی
دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست

*

چون چرخ به کام یک خردمند نگشت
خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت
چون باید مرد و آرزوها همه هشت
چه مور خورد به گور و چه گرگ بدشت

*

بر من قلم قضا چو بی من رانند
پس نیک و بدش ز من چرا میدانند؟!
دی بی من و امروز چو دی بی من و تو
فردا به چه حجتم به داور خوانند؟!

*

تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
گر چشمه زمزمی و گر آب حیات
آخر به دل خاک فرو خواهی شد

*

تا زهره و مه در آسمان گشت پدید
بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
من در عجب‌ام ز می‌فروشان کایشان
به زآنکه فروشند چه خواهند خرید؟!

*

در دهر هر آن که نیم نانی دارد
از بهر نشست آشیانی دارد
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی
گو شاد بزی که خوش جهانی دارد

*

عمرت تا کی به خودپرستی گذرد؟
یا در پی نیستی و هستی گذرد؟
می نوش که عمری که اجل در پی اوست
آن به که به خواب یا به مستی گذرد

*

گویند بهشت و حورعین خواهد بود
آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک
چون عاقبت کار چنین خواهد بود

*

گویند بهشت و حور و کوثر باشد
جوی می و شیر و شهد و شکر باشد
پر کن قدح باده و بر دستم نه
نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد

*

گویند هر آن کسان که با پرهیزند
زانسان که بمیرند چنان برخیزند
ما با می و معشوقه از آنیم مدام
باشد که به حشرمان چنان انگیزند

*

یک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد
از کوزه شکسته‌ای دمی آبی سرد
مامور کم از خودی چرا باید بود؟
یا خدمت چون خودی چرا باید کرد؟

 *

برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم
زآن پیش که از زمانه تابی بخوریم
کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی
چندان ندهد زمان که آبی بخوریم

*

مائیم که اصل شادی و کان غمیم
سرمایهٔ دادیم و نهاد ستمیم
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم
آئینهٔ زنگ خورده و جام جمیم

*

من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بارتن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم

*

برخیز و مخور غم جهان گذران
بنشین و دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران

*

رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین
نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین
نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین
اندر دو جهان که را بود زَهره‌ی این

*

قانع به یک استخوان چو کرکس بودن
به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن
با نان جوین خویش حقا که به است
کآلوده و پالوده‌ی هر خس بودن

*

گاوی‌ست در آسمان و نامش پروین
یک گاو دگر نهفته در زیر زمین
چشم خردت باز کن از روی یقین
زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین

*

می خوردن و گرد نیکوان گردیدن
به زآنکه بزرق زاهدی ورزیدن
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود
پس روی بهشت کس نخواهد دیدن

*

آن قصر که با چرخ همی‌زد پهلو
بر درگه آن شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای
بنشسته همی گفت که کوکوکوکو

*

ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک
چون سبزه امید بر دمیدن بودی

*

در گوش دلم گفت فلک پنهانی
حکمی که قضا بود ز من میدانی
در گردش خویش اگر مرا دست بدی
خود را برهاندمی ز سرگردانی



۱۳۹۰ فروردین ۲۹, دوشنبه

یک دماوند ماتم و اندوه...


کوه آهسته گام بر می‌داشت
پیکر آفتاب بر دوشش
مثل آتشفشان خاموشی
کوه بود و غرور خاموشش

کوه می‌رفت و پا به پایش نیز
کاروان کاروان غم و اندوه
کوه می‌رفت و بر زمین می‌ماند
یک دماوند ماتم و اندوه

وقت آن بود تا در آن شب سرد
خاک مهمان آفتاب شود
وقت آن بود سقف سنگی شب
خم شود بشکند خراب شود

کوه با آفتاب نیمه شبش
سینه‌ی خاک را چراغان کرد
دور از آن چشم‌های نامحرم
عشق را زیر خاک پنهان کرد

ماه از کوه چهره می‌دزدید
تاب آن دشت گریه‌پوش نداشت
کوه سنگین و خسته بر می‌گشت
آفتابی به روی دوش نداشت

کوه می رفت و پشت نخلستان
با دلی داغدار گم می‌شد
کوه می‌رفت و خانه‌ی خورشید
در مِهی از غبار گم می‌شد...

"سعید بیابانکی"

۱۳۹۰ فروردین ۲۴, چهارشنبه

بازم همین طوری... اصن کلاً همین طوری!

در جمع من و این بغض بی‌قرار
جای تو خالی...

"سیّدعلی صالحی"


****
مسعود فردمنش:
همه رفتند کسی دور و برم نیست
چنین بی‌کس شدن در باورم نیست
اگر این آخر و این عاقبت بود
من:
د رو این آخر و عاقبتم مشت!

۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه

ملاّ ممّدجان

سر کوه بلند فریاد کردم
علی شیر خدا را یاد کردم
علی! شیر خدا! یا شاه مردان!
دل ناشاد ما را شاد گردان

بیا که بریم به مزار ملاّ ممّدجان
مزار مولا علی، آن شاه مردان

علی! شیر خدا! دردم دوا کن
مناجات مرا پیش خدا کن
چراغ آسمان نذر دل تو
به هرجا عاشقه دردش دوا کن

بیا که بریم به مزار ملاّ ممّدجان
مزار مولا علی، آن شاه مردان

نظرگاه چون رویم با هم نگارا
بگیریم دامن شیر خدا را
بگرییم تا خدا رحمش بیاید
نهیم بر چشم خود قفل طلا را

بیا که بریم به مزار ملاّ ممّدجان
مزار مولا علی، آن شاه مردان
بیا که بریم به مزار ملاّ ممّدجان
مزار مولا علی، آن شاه مردان
بیا که بریم به مزار ملاّ ممّدجان
مزار مولا علی، آن شاه مردان
بیا که بریم به مزار ملاّ ممّدجان
مزار مولا علی، آن شاه مردان
بیا که بریم به مزار ملاّ ممّدجان
مزار مولا علی، آن شاه مردان