۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

نه خدا توانمش خواند، نه بشر توانمش گفت...!

گیرم ابوموسیٰ بودی و انتخاب مردم؛
که چه؟!
گیرم عایشه بودی و همسر پیامبر؛
که چه؟!
با حق باش، که حق با تو باشد.
علی باش!...

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

نمی‌دانم چرا امشب...!


نمی‌دانم چرا امشب حس می‌کنم قرار است آخر ِ هرچه که بنویسم، بمیرم!
آخر همین سطور ِ دل‌واپس ِ بی‌نبض...
بگذار امشب کمی درد‌دلم طولانی‌تر باشد.
بگذار واژه‌هایم تمام‌قد تیر بکشند.

یادت هست چکاوکم!، رفته بودی پی خورشید که به درمان این برگ‌های ترک‌خورده بخوانی‌ش؟
یادت هست شب بی‌سحرمانده‌ام را که چه‌طور رجز می‌خواند مقابل چشم‌های غزل‌ندیده‌ی رنگ‌پریده‌ام؟
دیدی تو هم به بهانه‌ی آوردن خورشید، رفتی و نیامدی؟
دیدی به روزگار من، آفتاب چیزی نبود جز بهانه‌ای برای رفتن شب‌نشین‌هام؟

خسته‌ام...
خوابم گرفته...
چه یأس مکرّری، امید ِ رفته‌ام!...
هر روز ساعتم را با خمیازه‌هایم میزان می‌کنم، خنده‌ی یخ‌بسته‌ام را از تاقچه بر می‌دارم، روی لب‌هام تراز می‌کنم، به راه می‌افتم و به هر درختی که می‌رسم، دست به سینه می‌گذارم و آهسته سلام می‌کنم و می‌روم پی راهی گم...
این روزها چه زود شب می‌شود، مسافر شمسی‌ام!
زمستان است؛
روزها کوتاه‌اند.
تازه صحبتت با ابر گل می‌کند که شتکی از خون چرت آسمان را پاره می‌کند و راه می‌افتد به سمت سرزمینی دور؛
سرزمینی آن‌سوی کوه‌های فلان...
و من فکر می‌کنم به غروب‌هایی که هرکدام به تنهایی آبستن چهل و سه غروب‌اند...*

خسته‌ام...
خوابم گرفته...
امشب حس می‌کنم قرار است آخر ِ هرچه که بنویسم، بمیرم!
آخر همین سطور ِ دل‌واپس ِ بی‌نبض...
اگر دیدی که بی‌خداحافظی، قلم از انگشتم سُر خورد،
به دل نگیر روشنکم!
پروانه بی‌صدا می‌میرد...




پانوشت:
* روز چهل و سه غروب: توی اون سیّاره‌ی کوچیک، شازده‌کوچولو، یه روز که دلش خیلی گرفته بود، وقت غروب، هی صندلیش رو کشید جلو و چهل و سه‌بار غروب خورشید رو تماشا کرد...

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

چرا...؟!

پرسید:
حالا چرا "تنباکو با طعم غزل"؟!
گفتم:
لحظه‌های دودگرفته‌ام را نمی‌بینی؟

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

عبور تو و مرور من...

از شباهتت به مهتاب،
دل‌خوش به چیزی بیش از این نیستم:
تماشای عبوری تند، از دریچه‌ی کوتاه ِ چارچوب....