۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

خداحافظی ِ بابگرده...


به تماشا سوگند 
و به آغاز كلام 
و به پرواز كبوتر از ذهن 
واژه اي در قفس است.

حرف هايم ، مثل يك تكه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابي لب درگاه شماست
كه اگر در بگشاييد به رفتار شما مي تابد...

و من آنان را ، به صداي قدم پيك بشارت دادم 
و به نزديكي روز ، و به افزايش رنگ. 
به طنين گل سرخ ، پشت پرچين سخن هاي درشت...

سر هر كوه رسولي ديدند
ابر انكار به دوش آوردند.
باد را نازل كرديم
تا كلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودي بود،
چشمشان را بستيم. 
دستشان را نرسانديم به سر شاخه هوش.
جيبشان را پر عادت كرديم.
خوابشان را به صداي سفر آينه ها آشفتيم.

(سهراب سپهری)

سلام

وبلاگ بابگرده پس از تقریبا سه سال به کارش پایان داد، البته نه با مرگ طبیعی بلکه قتل! به هر حال فیلتر شدن این وبلاگ توفیق اجباری برای بابگرده است تا این سالیان آخر عمرش را در بازنشستگی به آرامش سپری کند.

در این مدت دوستان نازنین بسیاری در فضای مجازی به من لطف داشتند. قدیمی هایی مثل علی توانا، علی وطن خواه، محمدرضا هادی زاده و دوستان تازه نفسی مثل علی صباغ، بهزاد آزادی، سیدرضا حسینی پور، محمد نقیان، سهراب و مهرام، خانم وحیدی پور، و شخصیت های نقاب پوشی مثل ننگرده، دس پلنه، بی تفاوت، نادر توانا، پاپیلجه، وزوانی و خیلی از عزیزانی که نامشان در خاطرم نیست.

"یک کاسه کاچی داغ" را با هدف شناساندن وزوان و مردمانش، به خوانندگان وبلاگ تعارف کردم. اگر در همان حیطه کوچک می ماندم، هم خودم راحتتر بودم و هم وبلاگ کشته نمی شد. ولی وقتی به این نتیجه رسیدم که منطقه نیاز به وبلاگی دارد که در حوزه مسائل اجتماعی و سیاسی کشور، تلنگری ولو کوچک به مردم بزند، مردمانی که به سبب بافت سنتی و محرومیت های اقتصادی و اجتماعی، نقش فعالی در تعیین سرنوشتی که برایشان رقم می خورد ندارند، مشی وبلاگ به تدریج تغییر یافت. اما داغی این کاسه، دست من و لب و دهان برخی مخاطبان را سوزاند و طعم کاچی به مذاق برخی خوش نیامد. هر چند این حرکت موجی مثبت ولو کوچک در میان خوانندگان وبلاگ ایجاد کرد، ولی در "آزادترین کشور دنیا" یک وبلاگ نویس به خاطر نقد مورد توهین و تهدید قرار می گیرد و وبلاگش فیلتر می شود. گله ای ندارم چون خودخواسته بود. فرصت طلبان که مسلما در میان مردم منطقه انگشت نما هستند، به دنبال بهانه ای برای قطع جریان اطلاعات از طریق یک مجرای مستقل بودند که آخرین تحرکاتشان همان فیلتر کردن این وبلاگ ناچیز بود. ولی این تازه آغاز ماجراست و مطمئن هستم این حرکت را دوستان دیگری پی خواهند گرفت و دین خود را به مردمانشان ادا خواهند کرد.

از یاران همراه چون حضور بی غش، بی تفاوت، سه نقطه و ... و دوستان منتقد مانند هم ولایتی هم کمال تشکر را دارم. شاید در آینده بابگرده باز جهالت و جوانی کرد و دست به قلم شد و هوس نوشتن کرد. تا آن روز خدا بزرگ است.

یک کاسه کاچی داغ را با این شعر آغاز کردم و با همان نیز به پایانش می برم:

"روجگارم" "ود" نیست.
اهل شهر ...

به گمانم،

"شهر"

واژه ای بس غلط انگیز است!

هر کجا، "شهر وزوان" گفتم

خندیدند، که:

"ما ندیدیم چنین کوچک شهری".

راست می گویند،

شهر من بس کوچک،

شهر من، پر نیست ز برج و ماشین.

لیک

بس فراوان است در آن:

          خنکای دشت،

              کردهای گندم،

                 آسمان بی دود،

                    چهره های خاکی،

                                 ماء مای گاو،

"نومه"های مضحک،

                                                    خانه های کاگل ...

***************

دشت هایش چه وسیع

کوه هایش اما،

اندکی کوتاهند!

بوی کاه و گندم،

عطر خاک و یونجه

خبر از حال و هوای "ده" دارد.

چه تفاوت دارد، "شهر" یا "آبادی"

***************

شهر من، روی امواج زمان

قرن ها بالیده

چون تویی زاییده!

آی وزوانی!

گر کسی از دیارت پرسید

سر برافراشته دار

فریاد زن:

"من ز ملک ایران"

"وچه ی وژگونم".

۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

کاچی ِ داغ

حالا دیگر مزّه‌ی شیره و کاچی،
از ذهن ِ زبان‌های تلخ رفته...
تنها حکایت مردی باقی مانده
که هفت خربزه‌اش به چشم دیگران، 
هفت سر ِ بریده شد!

بی‌خیال!
کاسه‌ی کاچی ِ داغ‌ات را بردار و برو!
بگذار حضرات، مشغول تشابهات آرنج و بیضه‌شان باشد...(+)

پی‌نوشت : کرسی‌های آزاداندیشی که مدّ نظر مقام معظّم رهبری بوده و هست، با این طرز برخورد ما با آرای مخالف، آیا اجازه پیدا می‌کنند که به نتیجه‌ی مطلوب ختم بشن؟!

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

بوی پیراهن یوسف...

به یعقوب پیر خبر دهید
بوی پیراهن یوزارسیف،
به گرد بوی پیراهن گل‌دار یوسف ما
و چفیه‌اش،
و پیشانی‌بندش،
نمی‌رسد!
به بینایی چشم‌هات نناز!
یوسف شهید ما
دل روشن می‌کند...



۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

ما خیلی می‌توانیم...!

  • بر و بچز! راحت باشید. کاشف به عمل اومده که "مجلس در رأس امور نیست"!(+)
دو روز دیگه هم کاشف به عمل می‌آد که "رأی ملّت، نامیزان است"!

  • حالا که این طوریه(+) بنده هم "هوخشتره" هستم. کی به کیه؟!
اصلاً هم فکر نکنید که پاچه‌خاری‌ای در کار بوده!

پی‌نوشت: 
حالا به نظرتون، جای خالی ِ عنوان مطلب رو با چی پر کنیم؟

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

شاعری...

شاعری بوسه به باران می‌زد،
شعرهایش همه در آتش سوخت!

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

یک مرور ِ تلخ...


من تو را کجای قصّه جا گذاشتم، که حالا هرچه این صفحات را ورق می‌زنم عطرت هست و خودت نیستی، گل ِ محمّدی ِ محمّد!...

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

شام ِ آخر

گارسون!
لطفاً برای من، یک پرس زهرمار بیاورید.
با لیوانی شوکران سرد؛ تا آتش ِ هزار غروب را در این دل ِ بی‌صاحبم، فرو بنشاند.
راستی! قبلش منوی غزل‌ها را بیاورید.
می‌خواهم قبل از قی کردم زندگی‌ام، قدری «سعدی» بخوانم...