۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

این روزها...

این روزها هم
مثل باقی روزهام.
فقط گاهی
دیلتیازم
قلبم را
قلقلک می‌دهد،
و بعد
به روی جهان
ردّی از خون می‌گذارم...!

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

همین‌طوری3

یکی، دوهفته‌ی پیش، حدیثی به چشمم خورد از حضرت محمّد صلواةالله علیه و اله، راجع به فتنه‌ی آخرالزّمان و دجّال. امّت رو بیم داده بود از خروج دجّال لعنةالله علیه. چیزی که نظرم رو جلب کرد آخر سخنشون بود. مضمونش این بود که فتنه‌ی بزرگ که رخ داد، اینو یادتون باشه که "خدا، سوار خر نمی‌شه و تک‌چشم هم نیست"! 
فکرکردم یعنی چی؟! یعنی انقدر به بی‌راهه می‌ریم که چیزایی که خیلی واضحه رو فراموش می‌کنیم انقدر که حتّی یادمون بره خدا سوار خر نمی‌شه!؟
امّا حالا، به بعضی رفتارهای خودم و جامعه که نگاه می‌کنم، می‌بینم که یادمون رفته. یادمون رفته که خدا رو نمی‌شه تو بانک گذاشت و ماه‌به‌ماه سودش رو خورد. یادمون رفته که رئیسمون، خدامون نیست. یادمون رفته که قبله‌نما، زیر شکممون نیست. یادمون رفته که خودمون خدا نیستیم و بنده باید باشیم. یادمون رفته... یادمون رفته... یادمون رفته...
سحر ِ جمعه است... جمعه...

 اللهم کن لولیک الحجّـة بن الحسـن
صلواتک علیه و علی آبائـه
فی هذه السـّاعه و فـی کل ساعة 
ولیّاً و حافظاً وقائداً وناصراً و دلیلاً و عینا 
حتّی تسکنه ارضک طوعا 
و تمتعه فیها طویلا

۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

کعبه، دل، آتش...


کعبه
سال‌هاست می‌سوزد
از وقتی که
درب خانه‌ی مولودش سوخت
حالا
حجرالاسود 
- این قلب پاره‌پاره‌اش -
ملعبه‌ی امویان و زبیریان شده
بی‌علی...
بی‌حسن...
بی‌حسین...
با غربت سجّاد...

بغض‌ات را
بشکن!
در این بارش یک‌ریز باران
کسی
داغی اشکت را
نمی‌فهمد سردار

مختارجان!
گریه کن!...
گریه کن و
زخم چشمت را
نسل به نسل
به من برسان...

صحبتی با هم‌شهری‌هام

خدا روستا را...
و بشر شهر را...
ولى شاعران
آرمان‌شهر را آفريدند
كه در خواب هم آن را نديدند
"قیصر امین‌پور"

بعضی وقتا - غالب وقتا - خیلی حال می‌ده که ناشناس باشی. می‌تونی راحت به خودت اجازه بدی راجع به افراد، قضاوت کنی و حکم صادر کنی. تازه اگه شهرت کوچیک باشه در حدّی که اگر نصفه شب، ته ِ کوچه‌ی تاریک دست تو دماغت کنی، فردا اکثریت شهر پشت سرت حرف بزنند که دیگه هیچی؛ ناشناس بودن از اوجب ِ واجبات می‌شه!
امّا من این طوری دلم نخواست! یه بارم این طوری کردما؛ ولی دیدم نه! یه سری بدیا داره که من از پسش برنمیام. ترجیح دادم امضام پای نوشته‌ام باشه که افسار قلم از دستم در نره.
عزیزی در یادداشتش این طور بیان کرده که:

"همین وزوان ما ، بندگان خدایی که نام خود را شاعر و وبلاگ نویس گذاشته اند و این طور که متوجه شده ام متمایل به جریان فتنه هستند ؛ از روشنگری های وزوانی چنان می ترسند که یا او را حذف یا روی ننگرده قفل کرده اند !"
بنده این حرف ایشون رو به خودم می‌گیرم تا حدّی. به چند دلیل. به شاعر بودن اشاره کردند. در وبلاگ‌های وزوان، دوتا وبلاگ هست که رویکرد ادبی ِ تولیدی داشته. یکی وبلاگ سیّد و یکی هم من. البتّه من سررشته‌ای ندارم و تنها به ناخنکی قناعت کردم. و از بین این دو، بنده گاهاً پستای سیاسی زدم(ریا نشه البتّه، چون من عمیقاً در این مورد که "دیانت ما عین سیاست ماست و سیاست ما عین دیانت ماست" با شهید مدرّس، موافق‌ام!). با این اوصاف فکر می‌کنم این دوست عزیز، عنایت ویژه‌ای به بنده داشتند. دلم نیومد این عنایت ویژه‌، بی‌پاسخ بمونه که خدای ناکرده این رو پای بی‌ادبی بنده بذارند.
عزیز من! 
شما اگر به بیانات رهبری در بین شاعران رجوع کنی، می‌بینی که ایشون فرمودند که شما آنچه به ذهنتون می‌رسه رو بیان کنید، تا در بازخوردی که نظراتتون با هم دارند، به نتیجه‌ی مطلوب برسید و حتماً هم لازم نیست حرفتون صددرصد درست باشه. 
دوست من! من هم همین کار رو کردم. منتها شاید چون ترجیح دادم به کنایه و تاحدودی طنز باشه حرفم، به مذاق شما تلخ اومده باشه. من در مورد "مهاجرانی" هم چیزی نوشته بودم. البتّه فکر کنم شما ندیده باشید، چون هنوز به جمع وب‌نویس‌ها تشریف‌فرما نشده بودید. سروته‌ ِ مطالب این رقمی ِ من، چهارتا بوده. حتّی وقتی به لینک‌های پیشنهادی بنده مراجعه کنید، مشاهده خواهید کرد که یکیش در جهت اعلام انزجار به ادّعای تقلبیه که فتّانه‌ها داشتند. حالا شما چه طور تشخیص دادید که من هم فتنه‌گر هستم، نمی‌دونم دیگه! تازه ایمیلی هم که روزی در پاسخ به سؤالی به شما دادم، کاملاً واضح و مشخص گفته بودم نظراتم رو بهتون.
روشنگری‌های شما رو والله من خبر ندارم! اگه روشنگری‌تون رو ربط بدم به این بخش از حرفاتون، احتمالاً ادعای استاندار کرمان رو می‌گین که مشت محکمی بود بر دهان یاوه‌گویان شرق و غرب! اگه این باشه که من رسماً اعلام می‌کنم که شکست خوردم و می‌رم کنار که باد بیاد. امّا اگر منظورتون وزوان‌نویسی وبلاگ‌ها باشه و  این باشه که چرا در وبم خبری از وزوان نیست(که هست، امّا کم‌تر از بقیه)،‌ من در پاسخ به مطلب دوست مشترکمون "مهام‌خان" دلایلم رو گفتم. هنوز هم بر اون عقیده‌ام استوارم.
فرموده بودین نوشته‌های من با مسئولیت آمیخته نیست. بیام راجع به صدای فلان هم‌شهری‌مون حرف بزنم، یا راجع به فلان پزشکمون قضاوت کنم، بامسئولیت می‌شه؟! من این مسئولیت‌ها رو نمی‌پسندم. دوست دارم چیزی بگم که علاقه بهش دارم و ازم برمیاد. یا عشقی بنویسم، یا طنز(مثلاً طنز)، یا یه مسئله‌ی کلّی و اجتماعی یا دینی و سیاسی رو به کنایه و سربسته عرضه کنم. وبلاگ من، خبررسان نیست.

خب؛ عرایض بنده ته کشید.
معذرت می‌خوام که سرتون رو درد آوردم هم‌شهری‌های عزیز. دوست نداشتم خودم رو درگیر این حرف‌ها کنم، امّا فکر کردم حالا که همه حرفاشون رو می‌زنند و کشیده و نکشیده تحویل آدم می‌دن، بنده هم جوابم رو به سمع دوستان رسونده باشم.
امیدوارم که دوست عزیزمون باز هم وب‌نویسی رو ادامه بده امّا نه با دعوا.

خدا رو چه دیدین؟ شاید باز هم به خودم یه مرخّصی بدم و دیگه مجبور نباشین نوشته‌هام رو بخونید.

در پناه خدا باشید[گل]