۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

نمی‌دانم چرا امشب...!


نمی‌دانم چرا امشب حس می‌کنم قرار است آخر ِ هرچه که بنویسم، بمیرم!
آخر همین سطور ِ دل‌واپس ِ بی‌نبض...
بگذار امشب کمی درد‌دلم طولانی‌تر باشد.
بگذار واژه‌هایم تمام‌قد تیر بکشند.

یادت هست چکاوکم!، رفته بودی پی خورشید که به درمان این برگ‌های ترک‌خورده بخوانی‌ش؟
یادت هست شب بی‌سحرمانده‌ام را که چه‌طور رجز می‌خواند مقابل چشم‌های غزل‌ندیده‌ی رنگ‌پریده‌ام؟
دیدی تو هم به بهانه‌ی آوردن خورشید، رفتی و نیامدی؟
دیدی به روزگار من، آفتاب چیزی نبود جز بهانه‌ای برای رفتن شب‌نشین‌هام؟

خسته‌ام...
خوابم گرفته...
چه یأس مکرّری، امید ِ رفته‌ام!...
هر روز ساعتم را با خمیازه‌هایم میزان می‌کنم، خنده‌ی یخ‌بسته‌ام را از تاقچه بر می‌دارم، روی لب‌هام تراز می‌کنم، به راه می‌افتم و به هر درختی که می‌رسم، دست به سینه می‌گذارم و آهسته سلام می‌کنم و می‌روم پی راهی گم...
این روزها چه زود شب می‌شود، مسافر شمسی‌ام!
زمستان است؛
روزها کوتاه‌اند.
تازه صحبتت با ابر گل می‌کند که شتکی از خون چرت آسمان را پاره می‌کند و راه می‌افتد به سمت سرزمینی دور؛
سرزمینی آن‌سوی کوه‌های فلان...
و من فکر می‌کنم به غروب‌هایی که هرکدام به تنهایی آبستن چهل و سه غروب‌اند...*

خسته‌ام...
خوابم گرفته...
امشب حس می‌کنم قرار است آخر ِ هرچه که بنویسم، بمیرم!
آخر همین سطور ِ دل‌واپس ِ بی‌نبض...
اگر دیدی که بی‌خداحافظی، قلم از انگشتم سُر خورد،
به دل نگیر روشنکم!
پروانه بی‌صدا می‌میرد...




پانوشت:
* روز چهل و سه غروب: توی اون سیّاره‌ی کوچیک، شازده‌کوچولو، یه روز که دلش خیلی گرفته بود، وقت غروب، هی صندلیش رو کشید جلو و چهل و سه‌بار غروب خورشید رو تماشا کرد...

۱۱ نظر:

باران گفت...

بي نهايت زيبا بود

بارون خانوم گفت...

خیلی عالی بود...

بارون خانوم گفت...

ممنون بابت لینک.اما متاسفانه مثل اینکه پاک شده بود.
به هرحال یک دنیا سپاسگذارم از لطفتون

عارفان گفت...

قصه‌ را كه‌ مي‌داني؟ قصه‌ مرغان‌ و كوه‌ قاف‌ را، قصه‌ رفتن‌ و آن‌ هفت‌ وادي‌ صعب‌ را، قصه‌ سيمرغ‌ و آينه‌ را؟
گفتي‌ قرار است‌ بال‌هايمان‌ را توي‌ حوض‌ داغ‌ خورشيد بشوييم؟ گفتي‌ كه‌ اين‌ تازه‌ اول‌ قصه‌ است؟ گفتي‌ كه‌ بعد نوبت‌ معرفت‌ است‌ و توحيد؟ گفتي‌ كه‌ حيرت، بار درخت‌ توحيد است؟ گفتي‌ بي‌ نيازي...؟گفتي‌ كه‌ فقر...؟ گفتي‌ كه‌ آخرش‌ محو است‌ و عدم...؟آي‌ هدهد! آي‌ هدهد! بايست؛ نه، من‌ طاقتش‌ را ندارم...

زیبا دست به قلم شدید...

زهرا وار... گفت...

سلام

نوشتت دلمو لرزوند...!

زهرا وار... گفت...

پیشاپیش عید ولایت و امامت رو بهتون تبریک میگم.

"الحمدلله الذي جعلنا من متمسكين بولايت علي بن ابي طالب (علیه السلام)"

"اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له علی ذلک"

یا علی"علیه السلام"

وحيده افضلي گفت...

عيد غدير مبارك

عارفان گفت...

عید بزرگ ولایت مبارک...التماس دعا

وحيده افضلي گفت...

باز هم اين عيد بزرگ مبارك...هزار بار

ایمان گفت...

عالی بود!
اشک حلقه زد تو چشام ..

زیادی خوب بود ...

لیندا گفت...

دردم آمد...


فوق العاده بود