کوه آهسته گام بر میداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
مثل آتشفشان خاموشی
کوه بود و غرور خاموشش
کوه میرفت و پا به پایش نیز
کاروان کاروان غم و اندوه
کوه میرفت و بر زمین میماند
یک دماوند ماتم و اندوه
وقت آن بود تا در آن شب سرد
خاک مهمان آفتاب شود
وقت آن بود سقف سنگی شب
خم شود بشکند خراب شود
کوه با آفتاب نیمه شبش
سینهی خاک را چراغان کرد
دور از آن چشمهای نامحرم
عشق را زیر خاک پنهان کرد
ماه از کوه چهره میدزدید
تاب آن دشت گریهپوش نداشت
کوه سنگین و خسته بر میگشت
آفتابی به روی دوش نداشت
کوه می رفت و پشت نخلستان
با دلی داغدار گم میشد
کوه میرفت و خانهی خورشید
در مِهی از غبار گم میشد...
"سعید بیابانکی"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر