۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

کعبه، دل، آتش...


کعبه
سال‌هاست می‌سوزد
از وقتی که
درب خانه‌ی مولودش سوخت
حالا
حجرالاسود 
- این قلب پاره‌پاره‌اش -
ملعبه‌ی امویان و زبیریان شده
بی‌علی...
بی‌حسن...
بی‌حسین...
با غربت سجّاد...

بغض‌ات را
بشکن!
در این بارش یک‌ریز باران
کسی
داغی اشکت را
نمی‌فهمد سردار

مختارجان!
گریه کن!...
گریه کن و
زخم چشمت را
نسل به نسل
به من برسان...

۴ نظر:

سیدرضا حسینی پور گفت...

اي والله
قلمت هميشه آماده است

وحيده گفت...

احسنت محمد...واقعا عالي بود و به جا...خيلي چسبيد....درود بر تو...
و زخم چشم ات را نسل به نسل به من برسان....

عارفان گفت...

نوشتتون جای تامل داره...زیبا نوشتید..

بهزاد گفت...

بیست بیستی رفیق