کعبه
سالهاست میسوزد
از وقتی که
درب خانهی مولودش سوخت
حالا
حجرالاسود
- این قلب پارهپارهاش -
ملعبهی امویان و زبیریان شده
بیعلی...
بیحسن...
بیحسین...
با غربت سجّاد...
بغضات را
بشکن!
در این بارش یکریز باران
کسی
داغی اشکت را
نمیفهمد سردار
مختارجان!
گریه کن!...
گریه کن و
زخم چشمت را
نسل به نسل
به من برسان...
۴ نظر:
اي والله
قلمت هميشه آماده است
احسنت محمد...واقعا عالي بود و به جا...خيلي چسبيد....درود بر تو...
و زخم چشم ات را نسل به نسل به من برسان....
نوشتتون جای تامل داره...زیبا نوشتید..
بیست بیستی رفیق
ارسال یک نظر